-

 
به کلام فتح نیازم کو؟
که لب از مکالمه بر بستم:
چو نهیبِ فاجعه بشنفتم،
به گروهِ فاتحه پیوستم.
دلِ تخته پاره ندادندم
که چو بشکنَد، به فغان آید _
چه وجودِ بلعجبی هستم
که «تَرَق» نکَردم و بشکستم!
به جگر فشردنِ دندانم
به صلاح بود و چنین کردم
چه کنم؟ هلاکِ جگر بندان
به دهان گُرگ نیارستم.
به زبانِ بسته حکایت را
به قلم سپردم و خون خوردم
ز نفوس روی نهان کردم
به سرا نشستم و در بستم.
شب و بیمِ موج و تبی، تابی
دَوَران هایلِ گردابی
همه خوانده بودم و ماندن را
همه آزمودم و دانستم.
به سرا نشستم و در بستم
دِل من ز سینه چو گنجشکی
به شتاب و شِکوه برون آمد
بِنِشست غم زده بر دستم
که «درین خموشی ی مرگ آیین
ز کلام فتح نشانت کو؟
چو ز هست و نیست بپُرسندت،
نفسی بکش که بلی، هستم!»
 
دل من! مباش چنین غمگین
که به هست و نیست نیاندیشم:
همه آنچه خواستم از یزدان
به ثبات و صبر توانستم.
دلَکَم! مکوش به آزارم
که نه ناتوان و نه نومیدم
به ادای حق چو گشودم لب،
به فنای ظلم کمر بستم...


اثر: سیمین بهبهانی


تاريخ : 8 / 4 / 1391برچسب:کلام, خموشی, مرگ, ظلم,فنا, | نویسنده : یار دبستانی|

 

سجاده فرش عنف و تجاوز، ای داعیان شرع خدا را!
بر قتل‌عام دین و مروت، دست که بسته چشم شما را ؟
الله اکبر است که هر شب، همراه جانِ آمده بر لب
آتشفشان به بال شیاطین، کرده‌ست پاره پاره فضا را
از شرع غیر نام نمانده‌ست، از عرف جز حرام نمانده‌ست
بر مدعا گواه گرفتم، جسم ترانه قلب ندا را
انصاف را به هیچ شمردند، بس خون بی‌گناه که خوردند
شرم آیدم دگر که بگویم، بردند آبروی حیا را
سهراب‌ها به خاک غنودند، آرام آنچنان‌که نبودند
کو چاره‌ساز نفرت و نفرین، تهمینه‌های سوگ و عزا را ؟
زین پس کدام جامه بپوشند، بهر کدام خیر بکوشند
آنان‌که عین فاجعه دیدند، فخر عمامه ارج عبا را
سجاده تار و پود گسسته‌ست، دیوی بر آن به جبر نشسته‌‌ست
گوسیل سخت آید و شوید، سجاده و نماز ریا را

 

 


اثر: سیمین بهبهانی


گفت و گو
 تازگی چه خبرها ؟
کهنه هم خبری نیست
 جز گرفتن و بستن
 کار تازه تری نیست
شور و شوق و تحرک ؟
 طرفه یی که ندیدیم
 هر چه بود ، همان هست
 تحفه ی دگری نیست
 پیش بینی ی فردا ؟
 تلخ کامی ی دیروز
 در مجال تصور
 شهدی وشکری نیست
 کو کرامت و عصمت
 دم مزن که درین شهر
غیر ناخن و دامن
 هیچ خشک و تری نیست
عصمتی به دو تا نان ؟
 گر گرسنه بمانی
 در معامله دانی
 آنچنان ضرری نیست
 شهر نکبت و خواری
 بی مجامله آری
 جز عفونت ازین گند
سودی و ثمری نیست
 شب به روز رسد باز ؟
 روز ؟ هرگز و هرگز
 در تلاطم ظلمت
 ساحل سحری نیست
ساز کن قوقولی قو
 کو تسلط و تاجم ؟
 من کلاغم و با من
 این چنین هنری نیست
 ای کلاغ بدآواز
 با شمایل ناساز
گرچه ایه ی یأسی
در منت اثری نیست
 باش تا نفس صبح
 درفساد بگیرد
 بیشه زار خشونت
خالی از شرری نیست


اثر: سیمین بهبهانی


تاريخ : 7 / 2 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

فرمان پذیر آتش باش
 
هی قرص ،‌ هی دوا ، ول کن
 این زندگی ست؟ آری ؟
نه
 بهبود جسم ویران را
 هیچ انتظاری داری ؟
 نه
فردا چگونه خواهد بود ؟
دنیا درست خواهد شد ؟
 خورشید رقص خواهد کرد
 از بعد سوگواری ؟
 نه
مهتاب در سرابستان
 هر شب حریر خواهد بافت ؟
صبح از ستیغ خواهد تافت
 با شال نقره کاری ؟
 نه
 فقر و فساد و فحشا را
 از این خرابه خواهی راند
تا عیش و امن و تقوا را
 سوی سرا بیاری ؟
 نه
مقتوله های مسکین را
 کز بغض خویش نان خوردند
 بر گور اگر گذر کردی
 نان دگر گذاری ؟
 نه
هی قرص ، هی دوا ، بس کن
 این شرق شرق شلاق است
 هر ضربه را یقین دارم
 با نبض می شماری ، نه ؟
بالا بلند پویا را
 ننگ است ضعف و بیماری
 گر آخرین دوا خواهی
مرگ است و شرمساری ، نه
 برخیزد و چهره رنگین کن
 تا باز نوجوان باشی
پیش عدوی بدخواهت
 خواری مباد و زاری نه
 در آخرین نبرد ای زن
 فرمان پذیز آتش باش
 دست به خود گشودن هست
 گر پای پایداری نه


اثر: سیمین بهبهانی


تاريخ : 7 / 2 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

بگو چگونه بنویسم یکی نه، پنج تن بودند
نه پنج، بلکه پنجاهان به خاطرات من بودند
 
بگو چگونه بنویسم که دار از درخت آمد
درخت آن درختانی که خود تبر شکن بودند
 
بگو چگونه بنویسم که چوب دارها روزی
فشرده پای آزادی به فرق هر چمن بودند
 
نسیم در درختستان به شاخه ها چو می پیوست
پیام هاش دست افشان به سوی مرد و زن بودند
 
کنون سری به هر داری شکسته گردنی دارد
که روز و روزگارانی یلان تهمتن بودند
 
چه پای در هوا مانده چه لال و بی صدا مانده
معطل اند این سرها که دفتری سخن بودند
 
مگر ببارد از ابری بر این جنازه ها اشکی
که مادران جدا مانده ز پاره های تن بودند
 
ز داوران بی ایمان چه جای شکوه ام کاینان
نه خصم ظلم و ظلمت ها که خصم ذوالمنن بودند


اثر: سیمین بهبهانی


تاريخ : 7 / 2 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

من با توام
 من با تو ام ای رفیق ! با تو
همراه تو پیش می نهم گام
در شادی تو شریک هستم
بر جام می تو می زنم جام
من با تو ام ای رفیق ! با تو
 دیری ست که با تو عهد بستم
 همگام تو ام ،‌ بکش به راهم
 همپای تو ام ، بگیر دستم
پیوند گذشته های پر رنج
اینسان به توام نموده نزدیک
 هم بند تو بوده ام زمانی
 در یک قفس سیاه و تاریک
رنجی که تو برده ای ز غولان
 بر چهر من است نقش بسته
 زخمی که تو خورده ای ز دیوان
 بنگر که به قلب من نشسته
 تو یک نفری ... نه !‌ بیشماری
هر سو که نظر کنم ، تو هستی
یک جمع به هم گرفته پیوند
 یک جبهه ی سخت بی شکستی
زردی ؟ نه !‌ سفید ؟ نه !‌ سیه ، نه
بالاتری از نژاد و از رنگ
تو هر کسی و ز هر کجایی


اثر: سیمین بهبهانی


تاريخ : 2 / 2 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

فرشته ی آزادی
سال ها پیش از این ، فرشته ی من
بند بر دست و مهر بر لب داشت
 در نگاه غمین دردآمیز
 گله ها از سیاهی شب داشت
سال ها پیش از این ، فرشته ی من
 بود نالان میان پنجه ی دیو
پیکرش نیلگون ز داغ و درفش
چهره اش خسته از شکنجه ی دیو
 دیو ، بی رحم و خشمگین ،‌او را
 نیزه در سینه و گلو کرده
 مشتی از خون او به لب برده
 پوزه ی خود در آن فرو کرده
زوزه از سرخوشی برآورده
که درین خون ، چه نشئه ی مستی ست
 وه ، که این خون گرم و سرخ ،‌ مرا
راحت جان و مایه ی هستی ست
زان ستم های سخت طاقت سوز
 خون آزادگان به جوش آمد
 ملتی کینه جوی و خشم آلود
تیغ بگرفت و در خروش آمد
مردمی ، بند صبر بگسسته
 صف کشیدند پیش دشمن خویش
 تا سر اهرمن به خاک افتد
ای بسا سر جدا شد از تن خویش
 نوجوان جان سپرد ومادر او
 جامه ی صبر خویش چاک نکرد
 پدرش اشک غم ز دیده نریخت
بر سر از درد و رنج خاک نکرد
همسرش چهره را به پنجه نخست
 ناشکیبا نشد ز دوری ی دوست
 زانکه دانسته بود کاین همه رنج
پی آزادی فرشته ی اوست
اینک اینجا فتاده لاشه ی دیو
ناله از فرط ضعف بر نکشد
 لیک زنهار !‌ ای جوانمردان
که دگر دیو تازه سر نکشد
 


اثر: سیمین بهبهانی


تاريخ : 2 / 2 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

هرگز نخواب كوروش
 
دارا جهان ندارد ، سارا زبان ندارد  
بابا ستاره ای در ، هفت آسمان ندارد !

کارون ز چشمه خشکید ، البرز لب فرو بست
حتی دل دماوند آتشفشان ندارد

دیو سیاه دربند آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو گرز گران ندارد

روز وداع خورشید ، زاینده رود خشکید
زیرا دل سپاهان نقش جهان ندارد

بر نام پارس دریا ، نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما تیر و کمان ندارد

دریای مازنی ها بر کام دیگران شد
نادر ز خاک برخیز ، میهن جوان ندارد !

دارا ! کجای کاری؟ ، دزدان سرزمینت
بر بیستون نویسند: دارا جهان ندارد !

آییم به دادخواهی ، فریادمان بلند است
اما چه سود اینجا نوشیروان ندارد

سرخ و سپید و سبز است این بیرق کیانی
اما صد آه و افسوس ، شیر ژیان ندارد

کو آن حکیم توسی ، شهنامه ای سراید
شاید که شاعر ما دیگر بیان ندارد

هرگز نخواب کوروش ، ای مهرآریایی
بی نام تو وطن نیز نام و نشان ندارد


اثر: سیمین بهبهانی


تاريخ : 2 / 2 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

دوباره مي سازمت وطن
 
دوباره می سازمت وطن ــــــ اگرچه با خشت جان خویش 
ستون به سقف تو می زنم ــــــ اگرچه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گل ـــــــ به میل نسل جوان تو
 
دوباره می شویم از تو خون ــــــ به سیل اشک روان خویش
دوباره یک روز روشنا ـــــــ سیاهی از خانه می رود
به شعر خود رنگ می زنم ـــــــ ز آبی آسمان خویش
اگرچه صد ساله مرده ام ـــــــ به گور خود خواهم ایستاد
که بر درم قلب اهرمن ـــــــ به نعره آنچنان خویش
 
کسی که (عظم رمیم) را ـــــــ دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ـــــــ به عرصه امتحان خویش
 
اگرچه پیرم ولی هنوز ــــــ مجال تعلیم اگر بود
 جوانی آغاز می کنم ـــــــ کنار نو باوگان خویش
حدیث (حب الوطن) زشوق ـــــــ بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل ــــــ چو برگشایم دهان خویش
 هنوز در سینه آتشی ـــــــ به جاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی ـــــــ زگرمی دودمان خویش
 
دوباره می بخشیم توان ــــــ اگرچه شعرم به خون نشستد
 
دوباره می سازمت به جان ـــــــ اگرچه بیش از توان خویش


اثر: سیمین بهبهانی


تاريخ : 2 / 2 / 1391برچسب:, | نویسنده : یار دبستانی|

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایف آی دی